بسیجی شهید محمد مزینانیان

 


خاطرات شهید محمد مزینانیان که در دفترچه خاطراتشان نوشتند:

بسم الله الرحمن الرحیم

یک شب که ساعت یک نصف شب بود از سر پست آمدم در سنگر،

داشتم تجهیزاتم را از کمرم باز می کردم که بخوابم؛

یک برادر همسنگرم در خواب بود و می گفت: فاتحه محمد صلوات!

من هم نشستم بالای سرش و یک فاتحه خواندم و گفتم: خداوند شما را رحمت کند…!!


بسمه تعالی

با یکی از برادران رفتم در کوهستان منطقه رقبیه پشت رود کرخه؛ جایی که اوایل جنگ عراقی ها بتصرف خود در آورده بودند دور می زدم و سنگرها را تمام می کردیم.

در یک محلی رفتیم نشسته بود روی زمین و دستش را بر روی یک گلوله ای که در زمین فرو رفته بود گذاشته بود و یک فنر در کنار آن به زمین  فرو رفته بود.

ایشان با من می گفت این را که می بینی مین است و اگر پایت را روی آن بگذاری منفجر می شود و می روی به آسمان…

بلند شدیم رفتیم یک مقدار دیگر دور زدیم باز دوباره برگشتیم آمدیم همانجا و بار دیگر دستش را گذاشت بالای این گلوله که مین به حساب می آمد و جند بار به من می گفت برادر محمد این مین است!

من هم گفتم هرچی می خواد بشه بگذار بشه و پایم را گذاشتم روی مین!

فقط یک فنر کوچک از زمین بیرون پرید…


به نام خداوند بخشنده مهربان

روز عید بود

رزمنده ها به دیدار یکدیگر می رفتند و روز عید را به یکدیگر تبریک می گفتند.

رفتم داخل یک سنگر دیدم که یک سفره هفت سین پهن کردن و روی سفره چیدن: سنگ سرنیزه سیر سطل سنبه سطل و سنجد


بسمه تعالی

روزی که از جبهه برگشتیم، اهواز سوار قطار شدیم و برای نماز مغرب و عشا قطار در ایستگاه اندیمشک ایستاد و رزمندگان در ایستگاه نماز جماعت برپا کردن و بعد از نماز جماعت شعار کربلا می جنگم بهر تو بر می گردم کربلا می جنگم بهر تو بر می گردم…


در ساعت 9 صبح که سوار قطار بودیم دیدیم که برادر شیخ غلام برادرها را جمع کرده و در قطار راه افتادند و نوحه سرائی می کنند.

ما هم که در کوپه نشسته بودیم بلند شدیم و با برادران دیگر نوحه سرائی کردیم.

نوحه و شعار ما این چنین بود:

برادرم برادرم همرزم و هم سنگرم غصه نخور بر می گردیم با بعثی ها می جنگیم، یا با اسرائیل می جنگیم.

و بعد برادرها همان طور که شعار می دادیم به عقب قطار رفتیم و یک برادر آملی برایمان نوحه سرائی و مصیبت خواند که بعد دعا کردیم و برادرها به کوپه های خود رفتند چون نزدیک تهران بود،

تاریخ  3/1/62

علیحسین عامریان   امضا

(ظاهرا این خاطره آخری را یکی از همرزمان شهید مزینانیان که در قطار با هم بوده اند در دفتر ایشان نوشته چون دستخط این خاطره با چهار تای قبلی فرق دارد و آنها با خودکار آبی بود و این مشکی و آنها را با نام خدا آغاز کرده بود ولی این چیزی ندارد)