سردار حاج عبدالرحیم ابراهیمیان


خاطراتی از شهید احمد رضایی از زبان سردار عبدالرحیم ابراهیمیان:

شهید احمد رضایی بچه محله بیدآباد شاهرود بود. خودش میگفت من در منطقه بیدآباد از قلدرها بودم. او با یک بازدید از جبهه متحول شد و وقتی متحول شد مسیری را دنبال کرد که ماها عقب ماندیم.

هم کشتی گیر بود، هم دو میدانی و دوی مقاومت خوبی داشت و واقعا عجیب بود.

من و حاج علی خانی و شهید منصور جلالی و احمد رضایی و احمد قنبری پنج نفر بودیم که داشتیم به منطقه میرفتیم. جلوی میدان جمهوری اسلامی ایستاده بودیم که سوار اتوبوس هایی که از مشهد میآیند بشویم و به تهران و سپس به اهواز برویم. بابایش آمد و گفت که احمد مادرت مریض است، نمیخواهی بروی. او همان طور که میخندید گفت: بابا نیاز است که من جبهه بروم. بابایش گفت من راضی نیستم و دو سه مرتبه تکرار کرد. تکیه کلام او برادری بود. اولش گفت بابا، بعد گفت برادری! تو میگذاری که من بروم. چون حضرت امام فرموده جبهه ها نیاز به نیرو دارد و اجازه پدر مادر شرط نیست. بعد سجلش در جیب پیراهنش بود از آن قدیمی هایی بود که سه برگ داشت ریزریز کرد و همان طور که میخندید ریخت در جوی آب و گفت برادری! من میروم جبهه؛ یا پیروز میشویم برمیگردیم، یا من را شکلات پیچم میکنند و برمیگردانند.

تواضع و فروتنی عجیبی داشت. همان کسی که در منطقه بیدآباد دعواگر بود یک روز در خط پاسگاه زید از سنگر آمدم بیرون، هوا گرم بود، حدود 55 درجه بود، دیدم همین احمد رضایی لخت شده بود با پیراهن داشت میدوید و خیس عرق بود . گفتم احمد این طوری خیلی اذیت میشوی، چرا این طوری میکنی؟ به من گفت: برادری من اینقدر گناه کردم که باید این گوشتهای بدنم همه آب بشود. روزها میدوید و این طوری بود. با زبان روزه. آنجا چون معلوم نبود کسی ده روز یکجا میماند یا نه نمیتوانست روزه بگیرد؛ ولی فقها میگویند اگر سی روز با چنین شرایطی بگذرد بعدش میتوان روزه گرفت. ما معمولا ده پانزده روز که میماندیم میآمدیم عقب و در اهواز حمامی میکردیم و یک آب هویج بستنی میخوردیم و به جبهه برمیگشتیم. ولی او سی روز میایستاد تا بعدش بتواند روزه بگیرد و بعدش تازه شروع به روزه گرفتن میکرد. تا میتوانست نماز قضا میخواند. غذای ما مناسب نبود. در کیسه گونی ها نان خشک لوچه بود و کنسرو معمولا لوبیا و گاهی تن ماهی میدادند، آنرا نگه میداشت که هم افطار بخورد و هم سحر بخورد.

مقاوت عجیبی داشت که من یادم نمیرود. شبها افطار که میکرد، ما داشتیم از پشت خاکریز به سمت عراق سه کانال میزدیم، هر گروهان یک کانال میزد. او در یکی از گروهان ها تا ساعت دوازده-یک شب، تا میتوانست بیل و کلنگ میزد. روزهایش آن طوری بود و شبهایش به این شکل.

اخلاق و رفتارش هم بسیار حسنه بود. کسانی که میگویند یک شبه ره صد ساله مپیمایند این است.

در شجاعت و شهامت هم من بارها گفتم خطکش را به ساق کسی بزن ببین چه دردی میگیرد یا یک سوزن را به ران بزن ببین چه دردی میگیرد. ایشان برای عملیات که میرفتیم معمولا پنجاه صد متر جلوتر حرکت میکرد که اگر با کمین عراق یا گشتی های عراق برخورد کردیم کل بچه های ما در دام نیفتند. به ران پای او در عملیات والفجر سه یا محرم سه گلوله خورد. چفیه را باز کرد و محکم روی ران پایش بست و عقب نیامد. گفتن اینها به زبان آسان است. سه گلوله با کالیبر تیربار گرینف خورده بود به رانش و این طوری بود.

این شمه ای از خلق و خو و کارهای احمد رضایی بود. شجاع مقاوم کشتی گیر خندان پرکار پیگیر و مشخص بود که با جای دیگر بسته بود که برود. همین فرد در والفجر مقدماتی و عملیات علی بن ابی طالب از یکی از بچه ها سیلی خورد، صورتش را چسبید و گفت ممنونم و راهش را کشید و رفت. برنگشت که مقابله کند. این حرکتهایی که آدم از شهدا میدید یاد مالک اشتر میافتاد که در بازار کسی به او هسته خرما پرتاب کرد ولی او برنگشت و به مسجد رفت و برای او دعا کرد…