شهید ابراهیم عامریان

شهید ابراهیم عامریان

شهید ابراهیم عامریان


متاسفانه فرصت برای نوشتن وصیت نامه نداشتند اما در آخرین لحظات آن اعزام فوری و غیرمنتظره وقتی با ایشان صحبت کردیم که شما در رفتنتان دیگر تجدیدنظر ندارید گفتند:

من تابحال توفیق حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل را نداشتم اما اکنون با آغوش باز برای تحقق یافتن فرامین امام عزیز قدم در این راه می گذارم و قید دنیا و متعلقاتش را زده ام و حال می گویم که حالا که قرار است بروم پس بچه ها (منظور دوستان و همکاران بنیاد شهید) مردانه برویم و به فکر بازگشت نباشیم…
(به نقل از همرزمان شهید)


برای خواندن مصاحبه سایت نوید شاهد (بنیاد شهید) با والدین شهید ابراهیم عامریان: اینجا کلیک کنید


بخشی از خاطرات شهید ابراهیم عامریان به نقل از والدین ایشان:

مصاحبه با پدر شهید:

جلوتر مادرش خوابشو دیده بود. وقتی که رفت فقط یکی از کارمندهای بنیاد اومد و به ما گفت، ابراهیم مجروح شده و تو یکی از بیمارستان های تهران هست. بهش گفتیم ، آدرس بده ما خودمون ماشین داریم و میریم ببینیم چه خبره؟ یعنی میخواستن ما نفهمیم. از اونجا که اومدیم دیدیم تو حیاطمون شلوغه و سروصدا میاد. خونه مون قدیمی بود. وقتی اومدیم به مادرش بگیم، خودش گفت، ابراهیم شهید شده و مجروح نیست. بعد از اون هم آوردنش و رفتیم سپاه و تشییع کردند ودفن کردند.

ابراهیم کلا فعال بود. یه بار هم خانمم از من ایراد گرفت و گفت اداره ساعت دو تعطیل میشه و ابراهیم ساعت دوازده شب میاد. چرا بهش نمی گی کجا میره؟

حالا پسر من از هر لحاظی به شهدایی که میاوردن خدمت می کرد. از شستن و تمیز کردن بگیر تا هر کاری که از دستش برمیامد. ولی دراین مورد به ما حرفی نمیزد.

یه بار اومد گفت یه خانواده شهید هستند میخوان خونه بسازن تو ازشون مزد نگیر . مزد کارگرها رو هم خودت بده تا این ها به جایی برسن. گفتم چشم. رفتم کمک کردم وطبقه اول رو ساختم. گفتم، بابا من فردا آهن میخوام. گفت این ها نوبت آهنشون نیست. از تو حیاط آهن ها رو گرفتیم و بردیم. طبقه ی اول تموم شد و طبقه ی دوم و شروع کردیم . به وسط کار رسیدم و گفتم ، بابا باز هم آهن میخواهیم. گفت هنوز هم نوبت اینهانیست. دوباره اومدم از خونه با کردم وبراش بردم. طبقه ی سوم وشروع کردم و تازه نوبت آهنشون شد. خلاصه حق آهنشون وگرفتند و هرچی هم من از خونه بردم پس دادند.

یک روز با خانواده رفته بودیم تفریح… تا رادیو رو باز کرد و شنید که باختران و منافقین گرفتند گفت ، بلند شین بریم. بهش گفتیم الان چه وقت رفتنه؟ گفت نه دیگه بریم. خلاصه تصمیم گرفت و رفت جبهه و کسی هم جلودارش نشد. نه من، نه مادرش و نه بنیاد شهید نتونستند جلوش رو بگیرند.

وقتی اومد ترک موتورم نشست تا سرکوچه من از آینه نگاهش می کردم. اصلا به بچه اش نگاه هم نکرد. فقط گفت چند تا سند موتور وماشین دارم . اگر کسی گفت من بهش بدهکارم بدین بهش.

من هم برگشتم ووقتی رسیدم خونه ، حاج خانم گفت برو به ابراهیم بگو مادرت می خواسته از خیابون رد بشه و رفته زیر ماشین وپاش شکسته تا برگرده. گفتم حاج خانم نه نیازی نیست. ما راضی هستیم به رضای خدا. مادرش گفت ابراهیم دیگه برگشتنی نیست. یعنی هنوز هم ابراهیم به دامغان نرسیده بود که مادر ش این حرف رو زد . بعد هم که براتون گفتم که خیلی نگذشته بود که خبر دادند ابراهیم مجروح شده وبعد هم شهید شده.

مادرش همیشه خوابش ومی دید. می گفت ، من که مکه نرفتم ولی همه ی کوچه های مدینه رو بلدم . یعنی سراغ من نمیومد و سراغ مادرش می رفت . به همین خاطر مادرش با اطمینان به من گفت ، ابراهیم دیگه برنمی گرده.

-تو وصیت نامه هم سفارشی نکرده بود ؟

نه، فقط گفته بود بعد ازشهادتش ما نریم از بنیاد چیزی درخواست کنیم. چند وقت بعد هم اومدند در خونه مون و گفتند اومدیم ببریمتون حج. گفتم من حج واجب وانجام دادم و خانمم هم بردم. برید به کسی بدین که بهش نیاز داره…

یه شب تو همین خونه بودیم. ساعت دوازده شب خانمم حالش بد شد. رفتم جلوی اتاقش. دیدم شهید خیلی زود حاضر شد واومد بیرون. تسبیح به دست جلوی ماشین بنیاد بالا وپایین میرفت. بهش گفتم چرا معطل می کنی؟ مادرت داره میمیره. گفت ماشین ندارم. این ماشین برای بیت المال هست ونمیتونم ازش استفاده کنم. من چیزی بهش نگفتم . گفت منتظر باشید الان میرم ماشین خودم رو میارم . مثل برق رفت وماشین خودش وآورد. منظورم اینه که اینجور آدم هایی بودند. نه فقط پسر من، همه ی شهدا همین طور بودند. این ها ازجون خودشون گذشتند و از جون عزیزتر که نداریم.

مصاحبه با مادر شهید:

پدر شهید فرمودند وقتی ابراهیم رفت جبهه اولین وآخرین بار بود . وشما به پدرش گفتین جلوش وبگیر که دیگه برنمی گرده . خواب دیده بودین که شهید میشه ؟

خیلی برام مسلم بود که شهید میشه . هنوز هم که جبهه نرفته بود ، میگفتم این بچه برای من نمی مونه، چون خواب دیده بودم.

دیده بودم که خونه ی پدرم هستم. تو راه پله روی پله ی پایین ایستاده بودم. یه چیزی ازآسمون افتاد جلوی پام. نگاه کردم ودیدم مثل حضرت علی اصغر می مونه. همون جا گفتم خدایا به خودت پناه میبرم…
یه روز اومد روی تراس خونه و به من گفت مادر من یه خوابی دیدم. دیدم که خانم دماوندی و کارمندهای بنیاد اومدن خونه و به من گفتند برو تو آشپزخانه. دیدم یه نفر که عمامه داشت اومد تو خونه. تا وسط های خونه که رفتم اوهم به سمت من آمد . قد من از او بلندتر بود و من چسبیدم به دیوار. گفتم من تو رو نمیشناسم. دستش وانداخت دور گردن من ومن و بوسید. گفت من امام زمان (عج) هستم. وقتی این وگفت من خودم و انداختم روی پاهاش وشروع کردم به بوسیدن. گفت تو چیزی نمی خوای پسر ؟ گفتم نه. من فقط پیروزی رزمنده ها رو میخوام. انقدر گفتم پیروزی که از خواب بیدار شدم. وقتی بیدار شدم معده ام خیلی درد گرفته بود… گفتم مادر جان شفا هم گرفتی؟ گفت نه. فقط گفتم پیروزی.

شهید بیمار هم بود ؟

بله، یه مقدار ناراحتی معده داشت. (گریه)…


خاطره ای که پدر شهید در شب هفتم محرم 1441 برای اینجانب موسی مزینانیان نقل کرد:

همین تازگی ها بود که شهید به خواب خواهرش آمد و به او گفت که مادرمان مشکلی دارد، مشکل او فلان طور است و بخاطر اینکه شرم دارد و نمی خواهد کسی را به زحمت بیندازد به کسی چیزی نگفته است، بروید مشکل او را رفع کنید! خواهر شهید سراغ مادر رفت و از او درباره مشکلش پرسید. ماجرا همان طور بود که شهید در خواب گفته بود و مادر تعجب کرد که دخترش از کجا از این مساله که درباره آن به هیچ کس چیزی نگفته است خبر دارد…!!